سیاهه های سپید
شهر آفتاب...
با مترو نزدیک تر بود تا دیروزش ک با بابا ماشینو گذاشتیم پارکینگش
ولی خب گشتن دنبال نشر هرمس که بعد یکساعت پیداش کردم
و 2 ساعت خواب شب قبلش یهو تمام انرژیمو گرفت
دیگه واسه برگشت هیچ جونی نداشتم
بخاطر همین گزینه ی مترو حذف شد چون هم دورم میشد هم نمیتونستم دیگه سر پا بایستم
و قرار شد با اتوبوس بیام و چقدر خوب بود اوتوبوس خلوت
هوای نه خیلی گرم
یه کوچولو هم خواب
تازه کمتر از یکساعتم رسیدم میدون صنعت
چقدر مزخرفن این روزا
کاش زودتر فراموش کنم کنکورو
کاش نتیجه خوب بیاد
زبانو که گند زدم
گنننننننننننننننننننننننننننننند!!!
وراجی های بعد از آغاز تاریخ...
گاهی شک میکنم
گاهی بدم میاد از خودم
که چرا شبیه بقیه نیستم
مثلا یکیش اینه که من واقعا از درس خوندن لذت میبرم
شاید عمده ش بخاطر محدودیتای بیشماریه که دارم و خب ترجیح میدم به جای اعصاب خوردی
و غصه خوردن خودمو با درس خوندن سرگرم کنم
یه جوری باهاش عجین شدم
از وقتی خودمو شناختم دارم درس میخونم
و این در صورتیه که اصلا شخصیت تک بعدی ای ندارم
و ب شدت ددری و عشق تفریحو خوش گذرونیم
الان ی حس خوبی ندارم
حس الافی و بی خاصیتی
و اینکه میدونم اگه باز شروع کنم همون کتابای تکراری رو هم بخونم
کلی چیزای جدید از توش یاد میگیرم و این منو همیشه ب وجد میاره
ی روز قبل از این روز تاریخی در زندگی 9 ماه اخیر من یادم افتاد بهتر بود ب مریم
خبر میدادم کارتشو بگیره
ازونجایی هم ک حوصله فضای مجازی ای مثل تلگرامو نداشتم اس ام اس دادم
اما جواب نداد بهم ک بفهمم دیده و گرفته و میاد
چون کلا نخونده بود هیچی و الکی شرکت کرده بود
خلاصه تکو تنها رفتم محل آزمون خب برام اشنا بود پارسالم اونجا بودم
خلاصه هامو تا آخرین لحظه میخوندم بعد کیفمو تحویل دادم رفتم برم تو
45 دقیقه ای مونده بود ب شروع
جای مزخرفمو پیدا کردم بوی آزمایشگاهش هنوز توی دماغمه
بیخیال این چیزاش شدم چون برام مهم نبود
داشتم آیه الکرسی میخوندم و گوشامو گرفته بودم ک قاطی نکنم مث همیشه
یهو چکاوک از جلو ظاهر شد
اینقد خندیدیم با هم 9 ماه بود ندیده بودمش
هنوز عکس جشنش پیشمه و با مسخره بازی با هم کلی حرف زدیم مث همیشه
گفتم عکست زیر بالشمه هر شب نگاش میکنم زار زار گریه میکنم
اومده میگه از پشت شناختمت ب خدا
یک ربع این شکلی با چکاوک گذشت
بعد دوباره فاز معنویت گرفتم و شروع ب دعا کردم دوباره گوشامو گرفتم تا صدای بیرونو نشنوم
بعد یهو یکی زد ب کمرم
گفتم یا خدا این دیگه کیه
یهو دیدم مریمه
واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای
اینقد محکم بغلش کردم ک داشتم خفه میشدم خودم
واقعا عجیب بود
دقیقا افتاده بود پشتم
مثل روزای دانشگاه اون جلو مینشست منم پشت بقیه بچه ها هم پشتم
نیم ساعت دیگم با مریم گذشت
چه اتفاق جالبی بود
هنوزم یادش میفتم تعجب میکنم
بعد کلی مدت و نشدنهایی ک همو ببینیم بعد 6-7 ماه همو اینجوری واونجا بین اونهمه ادم میبینیم
اونروز فقط همیناش خوب بود...
آها برگشتنی هم بابام زنگ زد بیام ذدنبالت ؟ گفتم نه دیگه مرسی میام نزدیک بود حوزه
که یهو یکی دوباره صدا زد و یکی از بچه های شهرستانی کلاسمون بود
با اونم تا مقصد حرف زدم
بعدم مامانم زنگید ما میخوایم بریم امامزاده صالح
مدتها بود میخواستم برم اما نمیشد
رفتنی هم یجوری بارون زد که من ب بابام گفتم لطفا زودتر از رودخونه رد شه که سیل میاد الان میبرتمون
فردای این روز تاریخی قرار گذاشته بودن الهه و دوستای دیگمون ک همو ببینیم
اما نشد من برم
سیا موی کوچک برای منو الهه کیک گرفته بود و روش عکسمونو با مضمون کنکور چاپیده بود
بهشون خیلی خوش گذشته بود
ح هم بود
اما من ناراحت نیستم اصلا
خب ی ادمایی بودن ک من معذب میشدم
این بود وراجی های منه الاف بیکار
آها الهه قاب ژله ای خزی گذاشته بود رو گوشیش مه کلی مسخره ش کردم ک این چیه
ازش گررفتم 4ش که براش درستش کنم
بعد امشب ک تموم شد
گفتم الهه چند خریده بودی؟
ی چیزی گفت بعد گفت خرابش کردی؟
گفتم شرمندتم فردا اومدنی سر راه برات میخرم
فکر کنم جر خورده بود!!!
عاشق سورپورایزیدنم
یک روز مونده به کنکور...!!!
میدونم مامانمم برام دعا میکنه
اما اثر نمیکنه
چون ازم راضی نیست
خیلی گریه کردم
ازین بابت همیشه ناراحت بودم...
از خودم بدم میاد!!!
اینجا تنها جاییه که مینویسم و میگم!!!
امشب حرفم شد
بخاطر چیزایی که شاید مهم نبود هیچ وقت
حرفام ناحق نبودن
اما اما اما...
خب مهم اینه دوس نداره من جمعه برم بیرون
یعنی هیچ وقت از بیرون رفتنم خوشش نمیاد
منم اگه برم خیلی بهم بد و سخت میگذره
جمعه نمیرم
اما مهمونی هم نمیرم
بر خلاف همیشه اینبار برام حرف هیچکس مهم نیست
نه دوستام نه فامیلا
میخوام تو تنهایی غرق شم...
البته شنبه نمایشگاهو برم شاید چون بابامم خواسته
ولی از اولم دلم با جمعه نبود
تهش باز من شدم بچه بده!!!
باتری لو...
بر خلاف ظاهر آرومشون درون ملتهبی دارن
یهو دست ب کارایی میزنن ک شاید خودشونم نخوان
و چندی بعد پشیمون شن
مثل الان ِ من
البته هنوز پشیمون نشدما
چون بازخوردی ندیدم
ح روزمو تبریک گفت
البته ی روز جلوتر
تشکر کردم
فکر کنم یکساعتی گذشت
وقتی هم ک آنلاین نبود
پی ام دادم:
این عکست چ خوبه
حس خوبی میده
همون عکسی ک توی حافظیه و شب زمستونی ِ خلوت انداخته بودن
عین همین عکسو الهه و محمد حسینم دارن
اما خب من باید ب این میگفتم
دیگه آخرای انرژیمه
به جای اینکه ولع داشته باشم
که البته دارم اما زود میبرم
امروز یه ربع ب هشت از کتابخونه زدم بیرون دیگه نمیتونستم تحمل کنم نشستنو
تست زدنو ...
خستم
تصمیم گرفتم بر خلاف همیشه نگران جواب نباشم
و از وقتی ک کنکورو دادم تا جوابا بیاد خوش بگذرونم
که البته گویا بقیه دارن برنامه ممو حسابی پر میکنن
الهه خودشو و منو سایرین رو جر داد برای جمعه 24 ام
قرار شد بریم بیرون
ی ایل رو هم جمع کرده برای تک تک لحظاتشم برنامه ریخته
همون روز هم ی مهمونی دعوت شدیم ک خب من گفتم نمیام
بعد شنبه ش دوباره الهه دهنمو صاف کرده ک ببریم نمایشگاه
میگم دوووووووووووووورهههههههههههههههههه میگه میدونم
بعد دیشبم تازه میگه بعد نمایشگاه بریم مانتو بخره
خدا رحم کرد این یکشنبه باید برگرده از تهران وگرنه صافمون میکرد
بعد یکی دیگه از دوستام اومده ایران امشب تو ی گروه عضوم کردن که نگار اومده بریم بیرون
مامانم 29 ام با دوستاشون قرار گذاشته بودن برن جاده هراز باغ یکی
بعد مامان من عذاب وجدان گرفته تعارف زده بیان برن خونه ی ما
بعد تو تعارفش منو هم سهیم کرده
ولی فکر کن جاده هراز رونی!!!
همیشه تو فکر این بودم ک ی بارم تو جاده برونم
دیگه فکر کنم کسی برنامه ای تا اخر اردیبهشت نداشته باشه
آها بعد 5 خرداد باز این دختره میاد تهران معلوم نیست قرار چقدر صافمون کنه
کاش ب خوبی تموم شه این روزای سختتتتتتتتتتتتت
سَد...
نمیخوام فقط بگذره این روزا
نمیخوام هرچه زودتر هرجور شده تموم شه
میخوام خوب تموم شه
با دل خوش
با حال خوب
با نتیجه ی مطلوب
خدایا ب دادم برس
خواهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــش!!!!!
آن یوژولی "ح" ...
داشتیم با الا تو گروه حرف میزدیم
یهو "ح" اومد
سلام کرد
بعد یکی دوتا جمله با الا حرف زد
یهو غیب شد
بعد چند دقیقه ک یهو ی چیزی گذاشت کف کردم
خدایی دو دقیقه هنگ بودم
خشکم زده بود
یکی از عکسای پروفایلمو که با دختر خالم بودمو گذاشت تو گروه
گفتم وا این چیه؟
عکسم پخش شده؟؟
اصلا انتظار نداشتم ک اون ب عکسام نگاه کنه
اولش گفت س این کیه جلو همه
گفت دوستته؟
گفتم شاید خوشش اومده ازش البته بعیدم نیستا
بعد گفتم نه همزادمه
دخترخالمه
گفت چقد هم تیپین ب شوخی
گفتم آره تازه مامانو خالمو ندیدی
خلاصه با الهه شروع کردن مسخره بازی خدایی خیلی خندیدیم
اما من هنوز تو کفم
چرا؟
عجیب نیست کسی عکساتو نگاه کنه
اما اگه صمیمی باشه هم عجیب نیست سوال پرسیدن
غریبه هم ک باشه نمیپرسه بی صد میمیبیه
اما "ح" هیچ کدوم از اینا نبوده
نمیدونم چی بگم!!!
پازل ذهنیم یکم ریخته بهم ...
درسته شاید مسئله مهمی نباشه
دوستش "ا" که روز قبل جشنو جشن اومده بود باهامون بود همش
سربازی افتاده ی جای خیلی بد گویا
دلم براش سوخت ... خیلی پسر خوبی بود!!!
خودشم معلوم نیست بالاخره ریاضی پاس شد یا نه
شلنگ...
نمیدونم چه مرگمه
مث اسب گریه دارم
یعنی کافیه ی آهنگ غمگین
یا ی خاطره یادم بیاد
مث امروز توی جشن دانشگاه
بچه ها ی سال پایینی عکساشونو کلیپ کرده بودن
من یاد تک تک روزای بیمارستان افتادم
و همینطور گوله گوله اشک بود ک میریختم
دلم تنگ شده برای مفید بودنم
هر جوری فکر میکنم میبینم خیلی ب درد بخور بودیم
چقدر دعامون میکردن مادرا ، مریضا
چقدر حالم خوب بود وقتی دعاشونو میشنیدم
دلم واسه تک تک خل بازیای بیمرستانیمون تنگ شده
تموم بی خوابیاش
تموم سر پا ایستادناش
خیس عرق شدن زیر چراق و وارمر
تموم کمر درداش
این ب کتار عصری تو راه ک دنبال مامان میرفتم مث بدبختای شوهر مرده
تو ماشین با آهنگام اشک میریختم
گفتم الان میگن این خله
اما واسم مهم نبود
وااااااااااااااااااااااااای چا تموم نمیشه این روزا!!!
مفت !!!
یعنی اعصاب ندارم
امروز از بیخ یجوری بود
افتضاح نبود
اما قد مفتم نمی ارزید
صبش زودپاشدم ناخواسته و هر کاری کردم دیگه خوابم نبرد
دیگه وقتش که شد پاشدم اماده رفتن شم
الهه و دوستش اومده بودن تهران منم قرار شد با ماشین بیام انقلاب
که بعدش باهم بریم تجریشو سمت دانشگاه
رفتم نشستم تو ماشین
هرچی استارت میزدم روشن نمیشد
بنزینم داشت چون تازه زده بودم
فقط از برق ماشین سر در نمیارم
بعد از چند بار امتحان زنگیدم ددی
گفتم ببین فلانش فلانه یا نه
دیدم درسته
گفت وایسا نیم ساعت دیگه میرسم
اما خیلی دیر بود ولی خب مجبور بودم
بابا که اومد اونم کلی امتحان کردو استارت زد حتی بدتر از من
بعد یهو همسایه ای که ماشین رو ب روی خونه ش پارک بود اومد از تراسش صدام زد
گفت ماشین شماست؟
جا داشت بگم نه داریم تو روز روشن با کتو شلوارو چادر چاقچور میدزدیمش
گفتم آره چطور
گفت دیشب دزد زدتش
گفتم واقعا؟ گفت آره ماهم اومدیم پایین
اما خب چ فایده
کاپوتو زدیم بالا دیدیم کامپیوترش و نمیدونم چیشو دزدیدن
در صورتی که همه چی طبیعی بود!!!
در قفل بود و...
خب خداروشکر قابل سرقت نیست ضبطو هیکلش کلا
اما این از این
وقتی رسیدیم دانشگاه زنگیدم ب ح چون دیدم پی اممو جواب نداده
گفتم میای؟
گفت آره نیم ساعت چهل دقیقه دیگه میرسم
اما نیومد
ب جاش محمد حسین ِ ... رو دیدیم
اعصابمو خورد کرد با حرفاو کاراش
اه
چقد بی لیاقتی تو بشر!!!
گشنمه و هیچی نداریم ک میلم بکشه بخورم
هیچیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
فعلا بی عنوان
گاهی دلم برای خودم میسوزه چشمامو مییبندمو سعی میکنم ترکای روشو بشمرم ترکایی که کسی مقصر نبود تو ایجادش فقط خدا یکم گلمو نازک گرفته دریچه هاشو گشاد ادمای زیادی میان توشو ولی من فقط نگاهشون میکنم مثل یه بی دستو پای واقعی بی عرزه ی محض یه بی احساس نفهم
مثل ی شبه ِ نامرئی تو زندگی دیگران